نوشته های یک دانشجوی دندانپزشکی که تازه اول راهه!



راستش را بخواهید ، من همیشه از ابراز علاقه واهمه داشتم

این واهمه برایم به قدری عظیم است که حتی در خلوت خودم و پیش خودم هم سعی میکنم علایقم را بروز ندهم، مبادا که ضمیر ناخودآگاهم دریافت کرده و شروع به رویا پردازی کند. همانطور که در سن 14 سالگی خود را در کنار پسرک همسایه مان تصور میکردم و سال بعد در کنار همسرش از همسایگی ما کوچ کرد.

یا وقتی که حتی خیال مردی به ذهنم می آمد و فردایش میفهمیدم سالهاست با یکی در رابطه است.

من همیشه از علاقه داشتن به مرد ها ترسیدم

از بی علاقگی آنها به خودم ، از دوری ، از خیانت.

برای همین حداقل در 3 سال اخیر زندگی ام ، سعی کردم کمترین برخورد را با مردها داشته باشم مبادا که احساسات لطیف دست نخورده ام گیر کند به دکمه ی پیراهن یکیشان و جدا شدن آن با بریدن دست احساساتم همراه باشد.

اما مدتیست. از اولین سوز سرمای زمستان که بر شهر وزید. افکار من گرم نگاه دریایی مردی شد که میدانم حتی اگر سال دیگر او را دست در دست همسرش نبینم هم ، باز هم ممنوع است

باز هم دور است مثل دور بودن شن های دور افتاده ی ساحل از لمس دستان ماهی ها

مدام نهیب میزنم که نه! این یکی نه ! این یکی که میدانی یک دهه بیش از تو عمر دارد نه ! این یکی که قطعا هزاران هزار تجربه دارد که تو یکی از آنها را نداری نه!

دل نادان لعنتی این منطق ها سرش نمیشود

از صبح ببیتابم اما با شنیدن صدایش لبخند با لب هایم پیوند عجیبی میبندد

این که در شلوغی های روزش ، منتظرم حالی از منی بگیرد که به چشم خواهر کوچکترش میبیند ، خیلی احمقانه است اما افکار جاهل ک منطق و عقل و درایت سرش نمیشود

 

این ها را اینجا نوشتم ، همانطور که هر روز برای خودم میگویم، به شکلی که قلب نادانم بفهمد که

این حس اشتباه محض است و تهش میرسد به بریدن دست نازک احساست

مگر از خیر بازی با دکمه ی پیراهن مرد چشم آبی بگذرد و این قضیه ختم به خیر شود!


توی این مدتی که توی خونه نشسته بودیم ( یعنی از 6 اسفند و تعطیلی رسمی دانشگاه ها و مراکز آموزشی) من نزدیک به 10 دختر زیر 20 سال رو دیدم که ازدواج کردن!

هر کدوم هم سیستم های مختلفی داشتن!

یکی خودش و همسرش هم سن بودن و علیرغم مخالفت های خانواده ها با هم ازدواج کردن

یکی همسرش 10 سال ازش بزرگ تر بود

یکی همسرش مدلش با کل ایل و تبارش فرق داشت

یکی از بچگیش خاطر همسرشو میخواسته

یکی خودش دانشچوی دندونه و همسرش دانشجوی پزشکی

و کلی آدم دیگه که من فقط دیدم و با خودم گفتم: اینا چیزی از جوونی کردن فهمیدن؟

خود من تازه بعد سال زندگی کردن امسال فهمیدم زندگی یعنی چی! دوستی یعنی چی! تفریح و شادی یعنی چی!

من کلا آدم خیلی اهل عشق و حالی نیستما! مثلا فقط 3 بار با دوستم رفتم سینما و دو سه باریم با چند تا از همکلاسیام رفتم کافی شاپای اطراف دانشگاه!

تا اومدیمم خوب بفهمیم زندگیو که زد و همه جا تعطیل شد!

اما من بازم فکر میکنم زندگی یک آدم تازه از اینجاها که خودش دیگه میدونه باید چیکار کنه شروع میشه

خودش فاز زندگیشو مشخص میکنه

خودش با آرامش اطرافیانشو انتخاب میکنه و میتونه به استقلال فکر کنه

زندگی تازه داره جذابیت های جوان بودن رو به من نشون میده و حداقل تو ذهن من نمیگنجه که باز توی اوج جوانیم برم و خودم رو توی محدودیت های مشابه قرار بدم 

نظر من اینه

تا وقتی که 5 تا سفر تنهایی نرفتم   تا وقتی نتونستم برای خودم آزادی رو معنا کنم.

قطعا ازدواج نخواهم کرد!


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اتاق کودک جیک جیک سایت کتابخانه من فروشگاه اینترنتی سیتی کالا گلچین بروزترین منابع در اینترنت ویدیوپرس مشاور کسب و کار تــاریخـــچۀ جـــهانــی نجوای جان futura pressure cooker خرید و فروش بیت کوین - صرافی ارز دیجیتال